آبنما کار: جوان ترها عبدالوهاب شهیدی را مانند دیگر هم نسلی هایش کمتر می شناسند؛ نسلی که اگر نبودند شاید از موسیقی ما هم چیزی باقی نمی ماند. نسلی که بدون چشم داشت خاصی تمام خودرا برای موسیقی و هنر ایران گذاشتند و مزد خیلی از آنها مانند عبدالوهاب شهیدی درنهایت شد بیش از ۴۰ سال سکوت!
به گزارش آبنما کار به نقل از ایسنا، «مهر»، ماهی است که هنرمندان سرشناس بسیاری در آن چشم به جهان گشودند که یکی از آنها زنده یاد عبدالوهاب شهیدی است. هنرمندی تا آخرین لحظات عمر خود، خلق نیکو و شیک پوشی را کنار نگذاشت و همچون بسیاری دیگر از هم نسلی هایش لبخندی داشت به یاد ماندنی؛ گویی که این خصوصیت ها در تمام آنها موروثی باشد.
شهیدی که طی زندگی خود گفت وگوهای گوناگونی به انجام رسانده بود، در یکی از آنها که به صورت تصویری به ضبط رسیده است، خویش را این گونه معرفی می کند: «من در مهرماه ۱۳۰۱ شمسی متولد شدم، در خانواده ای که جد اندر جد روحانی بودند. ای نها از نواده های شیخ زین الدین جلیل عاملی بودند. اکثرشان مجتهد بودند همچون پدرم که در میمه ساکن بود. درحقیقت از اصفهان به میمه رفته بودند. من در آن خانه متولد شدم. کلاس دوم دبستان بودم که در مدرسه هفته ای یک مرتبه در چهارشنبه ها نماز جماعت می خواندند. مرا انتخاب کردند برای سرود؛ سرودهای مدرسه را من می خواندم و اذان را هم من می گفتم.
نخستین استاد موسیقی
شهیدی که همچون خیلی از موسیقیدان های ایرانی، موسیقی را از خانه شروع کرده بود، در رابطه با این که چگونه پدرش اولین معلم موسیقی او بوده، گفته است: «در منزل هم همیشه با یک چیزی که حالت ضرب داشته باشد کار می کردم. در هفت سالگی جعبه های چوبی گز را نخ قرقره را به جای سیم می تاباندم و با مداد می زدم. پدرم نگاهم می کرد و اظهار داشت: «صدایت خوب است. بیا چند تا آواز به تو یاد دهم». نخستین معلم من پدرم پود. یادم است آن قطعات در دشتی و سه گاه بودند. ولی روزگار پدر را از ما گرفت. ایشان یک طبیب عالی بود و تمام کتاب گیاه شناسی به خط محمد زکریا رازی را داشت. وی در خانه یک لابراتوار درست کرد که در آن دوای سینه و زخم می ساخت. مدتی هم در بیابان گشت و معادن طلا، مس و نقره را پیدا کرد و در کتابش همه این ها هست. خیلی روشن بود. سرش در کتاب و نوشتن بود.»
دیگر خصوصیت مشترک شهیدی با خیلی از موسیقیدان های سرشناس ایرانی، آموزگار بودن اوست. درحقیقت ماجرای این امر به روایت خود او بدین شرح است که گفته: «تا ۱۸ سالگی در میمه بودم و آنجا تا کلاس چهارم بیشتر نداشت. ما چهار سال کلاس چهارم را خواندیم و بعد امتحان دادیم برای کلاس ششم. سپس مرا بعنوان آموزگار استخدام کردند. سه سال هم در میمه آموزگار بودم و بعد آمدم به نظام وظیفه و دیگر به میمه بازنگشتم، در تهران ماندم و در ژاندارمری کل بعنوان کارمند استخدام شدم.»
حضور در جامعه موسیقی
شهیدی بعد از حضور در تهران به دنبال موسیقی رفت که در رابطه با این امر هم توضیح داده است: «در روزنامه اعلام شده بود که یک خانم آمریکایی هست به نام «میس ایلا کوک» که شاگرد می پذیرد برای احیای هنرهای زیبا. خشت اول را آن خانم گذاشت. افراد زیادی بودیم که برای این کلاس ها اسم نویسی کردیم. من قسمت آواز اسم نوشتم. آقای صبحی مدرس مثنوی و حسین طاهرزاده هم مدرس آواز بود. من مرحله اول قبول شدم. این ها یک نمایشنامه به وجود آوردند برای موسی و چوپان. این نمایشنامه حرکت بود، موزیک و کلام. تمام لوازم نور و صدا را از آمریکا آورده بودند و در سینما رکس، نخستین سینمای تئاتر ایران بود روی صحنه می رفتیم. چندین شب در آنجا در مقابل تمام رجال روی صحنه رفتیم که بسیار ما را تشویق کردند. در آنجا عده ای بودند همچون استاد سارگیس جانبازیان که معلم رقص بود. او روی شعرها و کلام رقص طراحی می کرد؛ کار فوق العاده ای بود که تاکنون در ایران نشده بود.»
آشنایی با اسماعیل مهرتاش
این هنرمند که آغاز فعالیت حرفه ای موسیقی اش با اسماعیل مهرتاش بود، در رابطه با آشنای خود با او گفته است: «یکی از این شب ها استاد مهرتاش که جامعه باربد را اداره می کرد، به آنجا دعوت شده بود و روز بعد برادرم نزد من آمد و اظهار داشت: «استاد اسماعیل مهرتاش دعوت کرده بروی جامعه باربد را ببینی». من هم رفتم. دیدم پیرمردی با عینک مشکی نشسته است. استاد طاهرزاده من را معرفی نمود و اظهار داشت: «استاد ایشان بود که پریشب در سینما رکس مثنوی می خواند. صدای خیلی خوبی دارد. تنها باید تعلیم ببیند و من با کمال میل حاضرم.»
او افزود: «آن شب نمایشنامه ای موزیکال اجرا می شد که خانم حکمت شعار یک غزل حافظ را می خواند. این کار من را گرفت و تا آخر نشستم. فردا هم اول وقت رفتم. این رفتن ۲۰ سال طول کشید که من از پهلوی آقای مهرتاش هیچ جا نرفتم. الآن هم که خواب می دیدم در جامعه باربد بودم و داشتم ضبط صوت را تنظیم می کردم که صدا برداری نماییم. او یک انسان کامل و هنرمند بود. شاگرد تربیت می کرد بدون این که دیناری دریافت کند. بلکه به بعضی ها هم که می فهمید وضع مالی خوبی ندارند کمک می کرد. عاشق موسیقی و تئاتر بود. بیشتر عمرش را در تئاتر گذراند. ۵۰ سال تئاتر ملی را اداره کرد که تمام آن چه اجرا می شد از نمایشنامه های ملی همراه با موزیک بود. من در خیلی از برنامه های وی بودم. کلاس آواز را تمام کردیم بعد بازیگر شدم. نقش های موزیکال در نمایشنامه های خسرو و شیرین و لیلی و مجنون بازی کردم. بعد از فوت او این بساط برچیده شد. بعدش هم که تئاتر آتش گرفت. تمام زندگی اش این تئاتر بود. اقلا یک میلیارد لباس آنجا بود؛ همه سوخت…»